آنتیـ.گون

پراکنده نویسی یک ضدقهرمان...

آنتیـ.گون

پراکنده نویسی یک ضدقهرمان...

آسفالت



اصلن فکرشم نمیکردم که تا چند وقت دیگه با آسفالتی که روش راه میرم یکی بشم. زیر ماشین نرفتم ... یعنی شبیه ماشین نبود ... از بالای ساختمون هم نیفتادم ... یعنی شبیه ساختمون هم نبود. فقط میخاستم راه برم ... یه جاهایی هم بشینم ، اما هر باری که پا میشدم میدیدم یه چیزیم نیست. میدونی، کم کم شدش ... هر سری یه چیزیم میچسبید بهش ، هیچ جوری هم جدابشو نبود سگ پدر. یه وقتایی هم میدیدم آسفالته هنوز نگرفته و چسبیده بهم. به من که میرسید ول کن نبود لعنتی. اصلن آسفالت درست درمون پیدا نمیشه ، با یه آفتاب چسکی عین گه زیر پای آدم وا میرن ... هر روز بار بیشتری میفتاد رو گرده م و چشام میچسبید به خیکم. داشتم اون وسط از ناف تا میشدم تا وقتیکه دیدم دیگه پاهام باهام نیست، تو یه خیابون جا مونده گمونم. با ویلچر هم که راه برو نبودم. نیگا کردم دیدم ای بابا دستی هم واسه چرخوندن چرخا نمونده. با چیزایی که مونده بود همینجا دراز کشیدم و شدم چیزی که می بینی. جون من یه کم کفشاتو بیشتر رو آسفالت بکش ، اینجوری بیشتر خوشم میاد...

نوشته محمد آزمند نوازنده گیتارجز در کرج ( پسری که به جز چهره ش همه چی ش شبیهه به من ، علایق، استعداد ، همه چی همه چی ، شدید ...)