آنتیـ.گون

پراکنده نویسی یک ضدقهرمان...

آنتیـ.گون

پراکنده نویسی یک ضدقهرمان...

...خاک نریزید

از : آلبرتو سوگی

این اطلاع ثانوی نیست. این اصلن هیچی نیست. یا هیچی اصلن اینجا نیست. فقط دارم هیچ میشم. اصلن میخوام بمیرم حالا که مردن به این سادگی است. فقط خاطره ست که ولم نمیکنه. از نه سال پیش که رفیق شدیم. آن روزهایی که حق رای نداشتیم و با جان و دل برای خاتمی شعار میدادیم. بعدها که عشق گیتار شدیم و سر آهنگهای رامی رکورد میشکستیم. حالا میفهمم دردش را که تو از قولش مینواختی و میخواندی:
با یاد تو از درد جان مینویسم. تو غمگین غربت و من اسیر ولایت ولی تو از ما و این منم که از جهان مینویسم...
چقدر این شعرش رو دوست داشتی. خیلی چیزهای دیگه هم دوست داشتی. گروهمان رو دوست داشتی که از دانشگاه جیم شدی و پنج ساعت را تا حاجی آباد زودتر از ما آمدی که گروه تنها نباشد. ما که رسیدیم تو داشتی پوستر نمایش را به در و دیوار میچسباندی. یادم نمیره. کاش تو هم نمیره...کاش... امروز میخواستیم شاد باشیم. تف به این دنیا که همیشه غمی دارد که رو بکند. بچه ها برای شوخی جات رو خالی میکردند. بالش میگذاشتن و میگفتند تحویلت بگیریم. تا خرخره عرق خوردیم و تخمه شکستیم سر افتتاحیه جام جهانی. بچه ها گفتن که گفتی میخوای خانوادگی حال کنی که نیامدی. طفلک خانواده. طفلک ارسلان که توی گور خوابیده بود و داد میکشید: خاک نریزید خاک نریزید خاک نریـ...
لعنت به امشب. همه بوی الکل میدادیم که پشت جنازه ات ایستاده بودیم و توی سرمان میزدیم و نماز میت میخاندیم. تف به این دنیا که رفیق کش است. تف به این آسفالتهای خونخوار. تف به هرچی پراید سفیده. تف به من که دارم توی این تف ها دست و پا میزنم. دارم از غصه میترکم...