آنتیـ.گون

پراکنده نویسی یک ضدقهرمان...

آنتیـ.گون

پراکنده نویسی یک ضدقهرمان...

ربع قرن


گفته های شخصیت اصلی نمایشنامه ای که خیلی دوستش دارم : " داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد " نوشته ماتئی ویسنی یک

 

یادمه یه حیاط داشتیم ... روز تولدم بابام یه درخت سیب توش کاشته بود ... بابام این جوری بود ... هر بار که مادرم یه بچه میزایید ، اون هم یه درخت می کاشت ... وقتی من به دنیا اومدم ، تو باغچمون یه درخت زردآلو ، یه درخت آلو ، یه درخت آلبالو ، با یه درخت خرمالو بود. زردآلو مال بریژیت، خواهر بزرگم بود. آلو مال برادرم ژان بود و آلبالو و خرمالو مال خواهر دوقلوهام مانون و اِما. پدرم واقعن آدم عجیب و بامزه ای بود... هیچکس نمیدونست چرا فلان درخت رو برای فلان بچه انتخاب کرده... مثلن من همیشه فکر میکردم که خرمالو به اِما نمیاد... ولی خب... بابام آدم کله شقی، و هیچ وقت نظرش رو عوض نمیکرد... بعد از تولد من درختهای باغچه بازم زیاد شدن: یه درخت گلابی، یه درخت کاج و یه گیاه آفریقایی شبیه یه جور درخت آبنوس که خیلی خیلی کُند رشد میکرد... درخت آبنوس مال خواهرم کارین بود که بالاخره رقاص شد... آره دیگه... چند سال پیش که رفته بودم مامانم رو ببینم، باغچمون رو دوباره دیدم. هیچ عوض نشده بود. همه ی درختها جوونه کرده بودن. مادرم وقتی من رو دید خیلی تعجب کرد. انگار خود درخت سیبه وارد اتاقش شده بود... من فکر میکنم هیچوقت محتاج دیدن من و خواهر برادرام نبود... دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد، چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم، تو باغچه... همیشه تو باغچه... اینقدر که عادت کرده بود روزهاش رو توی ایوون، با نگاه کردن به درختها، با نگاه کردن به ما بگذرونه... اینقدر صبر میکرد تا اینکه درختها به میوه بشینن ... تا ... یادم باشه این روزها بهش تلفن کنم... آخه الان فصل سیبه و من یه جواریی احساس میکنم که مامانم الان داره من رو میخوره... عجیب اینه که پدرم به هرحال یه منطقی توی انتخاب درختهامون داشت... انگار میدونست یه روز مادرم تنها میمونه... ولی میخواست لااقل اون تمام سال میوه ی تازه داشته باشه... بهار رو با زردآلو آغاز میکنه و بعدش هم آلبالو تا فصل گلابی، آخر پاییز هم سیب و خرمالو... زمستون هم کاج سبز میمونه و میتونه نگاش کنه. آبنوس هم اینقدر کند رشد میکنه که بیشتر شبیه یه بچه س که هنوز دور خونه می پلکه... خیلی عجیبه! میبینی... مادرم مارو یواشکی میخوره تا غیبت ما رو تلافی کنه...


امروز بیست و پنج ساله شدم با اینکه فصل هیچ میوه ای نیست



نظرات 14 + ارسال نظر
لیندا سه‌شنبه 3 دی 1387 ساعت 21:53 http://marjaneh.blogsky.com

چه زیبا...

امیر سه‌شنبه 3 دی 1387 ساعت 22:23 http://amir-perspolisi.blogsky.com/

سلام
وبلاگ خیلی زیبایی داری ممنون میشم به وبلاگ منم سر بزنی فقط نظر یادت نره میدونستی که وبلاگت معدن طلاست؟چرا نمیخوای از وبلاگت علاوه بر تفریحی بودنش استفاده مالی بکنی؟ آیا میدونستی از طریق وبلاگت میتونی درامد ثابت ماهیانه داشته باشی و حتی اگه خودتم نخواستی فعالیت کنی از طریق زیرمجموعه هات که تو سیستم عضو میکنی ماهیانه در آمد ثابت داشته باشی؟اینا اصلا کاری نداره و چند دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیره.با گذاشتن بنرهای تبلیغاتی سیستم اکسین ادز به ازای هر کلیک که روی تبلیغاتت بشه تا سقف 70 تومان پورسانت میگیری و به ازای هر نفر که به سایت دعوت کنی مبلغ 100 تومان پورسانت میگیری و به ازای هر کلیک که رو تبلیغات زیر مجموعه هات بشه مبلغ 5 تومان پورسانت میگیری.این عالی نیست؟تازه اگرم نخواستی این فعالیت ها رو بکنی میتونی فقط عضو سایت بشی و از ابزار وبمستر فوق العاده سایت برای زیبایی سایت و افزایش آمار بازدیدهای وبلاگت استفاده کنی.که کاملا رایگانه مثل سیستم تبادل لینک و پیلم نما و خبرنامه . میتونی هر روز خودت 1 بار روی تبلیغات متنی و روی تبلیغات گرافیکی وبلاگت کلیک کنی و پورسانتشو گیری.حالا اگه تصمیم گرفتی تا عضو سایت بشی از طریق لینک زیر میتونی اینکارو بکنی: http://www.oxinads.com/?a=2216

kargaran پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 01:58 http://ak.blogsky.com

آقا
تولدت مبارک

مرسی خیلی

گن جیش کک پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 02:47

چه خوب این مدت همه جا تولده

راس میگی؟

بهشب پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 10:40 http://behshab.blogsky.com/

خلیل خیلی مبارک.باشه.ویسنی یک کارش درست.نقدی نوشته بودم در مورد تاتر میناب در هفته نامه لاتیدان.

خوندم و راجع خیلی جاهاش موافق نبودم ... خاستم یه چیزی بنویسم وقت نشد تا یادم رفت

یک کوزه دوغ شنبه 7 دی 1387 ساعت 18:38

سلام خلیل حالا دیگه کلی بزرگ شدی ..... تولدت مبارک

سلاممممممممممممم... شما بزرگم کردی با اون دوغها ...

[ بدون نام ] یکشنبه 8 دی 1387 ساعت 01:43

سلام !
چند ساله شدی ؟ تصورش رو بکن ! یادته ؟...


خارش به روز شد :
سهراب سپهری از نگاه مرتضی ممیز

خوندم ...

دهویی سه‌شنبه 10 دی 1387 ساعت 18:55

همه ی مادچارتوهم دکترفاستوسی شدیم.مگه نه؟..........پشت کردیم به آفتاب ومشغول بازی با سایه ی خودهستیم....بالاخره یه روزدرست می شیم...شاید......

شاید ... اما من فک میکنم که شبه ... آفتابی نیس ... وای به حالمون اگه کورسوی شمعو با آفتاب اشتباه بگیریم

گندم چهارشنبه 11 دی 1387 ساعت 19:49 http://www.sagheyegandom-m.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا نوشتید
امیدوارم همیشه موفق باشی

wooosvw شنبه 14 دی 1387 ساعت 09:26 http://www.wooosvw.blogfa.com

مثل اینکه دیر هندم.تولدت با چند روز تاخیر مبارک.پیر بشی

مرسی ...

مریم حقیقت یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 22:16 http://aryanpoem.persianblog.ir

سلام دوست من
متشکرم از....
آرین تما م نداشته هایم را داشتن است
دعا کنیم هیچ رای ِ حقی برنگردد
توی این روزهای خوشبختی به روزاست شعر مرا با:
رباعیها ودوبیتیهای به هم ناپیوسته!!!
که:
زاینده رود از اصفهان خالیست بی تو
روشنی چراغی آیا؟
یا علی

بهشب دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 12:14 http://behshab.blogsky.com/

تو جشنواره کلاس نمایشنامه نویسی داره.جشنواه فجر امسال.نویسنده مورد علاقه رو میگم.

حتمن باید برم ...

نهنگ دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 14:38

مبارک
فصل میوه خلیل رو میگم

مرسی ...

حباب پنج‌شنبه 26 دی 1387 ساعت 21:56 http://hobaab.mihanblog.com

سلام ... (گل)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد