بخشی از صحنه سوم نمایشنامه آدانس :
...دو نور بر پرده سفیدعمق صحنه به حالتی کاملن قرینه دیده میشود. دستهایی در پشت پرده درفعالیتند که در مرکز این نورها دیده میشوند. این دستها پرده را پاره میکنند و تا نیم تنه بدنشان را بیرون میکشند. دونفر با چهره هایی بی روح دیده میشوند که سعی دارند از درز پرده دخول کنند. تلاش آنها باعث کنده شدن پرده میشود -- پیشنهاد میشود با این اتفاق قسمتهایی از پشت پرده نمایش رو بشود تا به سهوی نمودن این اتفاق درباور تماشاگر کمک کند -- دو نفر میان پرده سفیدی گیر افتادند. فقط ساقهای لخت و سفیدشان دیده میشود که در امتداد تقلای بدنشان ٬ مثل شاخکهایی بر این جسم بزرگ سفیدرنگ تکان میخورند. در حین تقلا برای آزادی کم کم پرده سفید را به زیر پارچه سیاه میکشند -- لازم به ذکر است که پارچه سیاه بزرگی سرتاسر صحنه را فرا گرفته و اگر تا اینجا چیزی از آن گفته نشد به این خاطر است که لازم نبود حضورش در صحنه احساس شود. در کل به دلیل چندروایتی بودن این نمایش ٬ استفاده از تضاد درطراحی صحنه ولباس توصیه میشود -- دیگر اثری ازسفیدی در صحنه دیده نمیشود. دو نفر در زیر پارچه سیاه خود را ازپرده سفید آزاد کرده اند وحالا سعی دارند از این یکی هم خلاص شوند. بحالتی قرینه درصحنه نشسته اند و پارچه سیاه را درون خود جمع میکنند. اما انگار نیرویی مانع میشود. چهار نفر که آنها را سایه ها می نامیم در زیر پارچه سیاه میخزند و چهارگوشه آن را محکم گرفته اند. آن دونفر ناچار پارچه را پاره میکنند و از آن رها میشوند.حالا سایه ها هستند که در زیر پارچه میخزند و سعی دارند از درز آن خروج کنند. آن دونفر -- نفرسمت راست و نفرسمت چپ -- که نمیتوانند مانع خروج سایه ها شوند ٬ به محض خروج ٬ سایه ها را درون کیسه هایی اسیر میکنند و گوشه ای رها میکنند -- خب اگر در اینجا قسمتی از بدن سایه ها دیده شود بهتر است بدانید ٬ همانطور که انتظار میرود بدن این سایه ها کاملن لخت و سیاه است -- ...
سیاه می شوم گاهی .
سفید شاید .
به روزم ...
سلام...
من چند تجربه نمایشنامه دارم و هنوز علی رغم پیشرفتهای زبان تصویر در تئاتر... باز هم به اصالت دیالوگ امیدوارم!!!
اما به هر حال فضای غریبی را به بیننده باید منتقل کند. من هم گاهی به هوس نوشتن چنین کارهایی می افتم.
هنوز از این نوع نوشتار مخاطب خود را در استان نیافته است.کاش کل متن را میخواندم بعد نظر میدادم.بهر حالموفق باشید.
سلام
کار بسیار هوشمندانه ای ات کرد
به خدا ما بشتر از ای حرفون بی شما دوست مو هستن
خوب قبولت ام هستن ولی...
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
حافظ
دانستم...گمان کنم...
درود بر حضرت مویدی.
در پاسخ باید عرض کنم: واخ خ خ خ خ ...
و اینکه به وبلاگ بنده خوش آمدید... هنوز نتوانسته ام مطالب وزین شما را بخوانم. باید آفلاین شوم و بخوانم و بعد نظر بدهم. (خرج اینترنت هم که گران استو حتا برای ما هکرها!)فعلا همین مقدار برای شروع کافی است.
باید آف شوم و بخوانم... لطفاْ مزاحم نشوید...
با سلام .....
سیاهی و سپیدی دو محور همیشگی هستی ...
ما همه گاهی رو به سیاهی رفته ایم و گاه به سپیدی گراییده ایم ....
نوشتار شما بسیار زیرکانه و در عین حال عمیق بود ......
در پناه حق ......
دوباره
درسهایم را دوباره خواهم خواند
و مشقهایم را ، دوباره خواهم نوشت
شاید اشتباهی شده است
و من دوباره آغاز خواهم کرد
و از حالا تااکنون
فاصله زیادی است
این مسافت را ، هرگز نتوانستم طی کنم
شبی سخت بود شب رفتن
و حبابی را می ماند زندگی
و خالی شدن از هیجان و نشاط
تجربه تلخی بود
و گلایه ای نیست
وقتی که انتظاری در میان نباشد
در ترانه و شعر
فریاد می زنم هر بار
احساس مشترکی ، ما را نجات خواهد داد
و این بیت را خوب فهمیدم
حقیقت تلخ این است
فاصله حرف اول را می زند
بازار چه شیرین بود ، برای سوداگران
دوباره را ، دوباره آغاز می کنم
در س هایم ، مشق هایم ، دردهایم
و رقابت درسی بود
با نمره ای به مفهوم فقر
و رقابت
پوسته زمین را مانند خوره ای ، خواهد برد
شاید روزی بیاید که خود را تحمل کنم
و آن روز تو را خواهم باخت
عشق نیز قیمتی دارد
خواهم پرداخت
خواهم باخت
خواهم ساخت
و خواهم نواخت
رفتنت ای گل ، نگاه تلخی را می ماند
نیامدنت راه حل قطعی برای دنیا بود
و باور نمی کنم
کسی صلاح را به طور قطع بداند
ما زندگی را به محصول باختیم
و راه انتخابی معقول بود
سلام . خوندم . باید دید . اجرا کی ایشالا ؟
خب کی چه بشت؟اونم تو ای اوضاع که نابوتن کار رو سن ببری.بودجه نادادن امکانات هم که نینن......
جانم؟!...مگه قبلن به شما بودجه شو ادا؟...نافهمم شایدم تو حوزه هنری شو دادن!... ما که از هاما اول ای امکانات که اتگفت خودمو جور مو کردن...
من عاشق تئاتر هستم .... ولی میشه درباره ی نظرت بیشتر توضیح بدی ؟ ...
داری خوب کار می کنی .دوست دارم این کار را ببینم .
سلام دیروز همه اش یاد نوشته های شما می افتادم ..............خواستم وقتی رسیدم خونه بیام بهتون سر بزنم///////اومدم دیدم شما لطف کردین و زودتر از من اومدین ................ممنون//////
شب است ای وای!......................به هر سو می خزد مار نگاه من ،..........................که شاید باز جوید کورسویی از پگاه من !............که شاید بازگیرد از شب سنگین چراغی را/////////
که شاید باز جوید از تن خورشید سراغی را !............شب است ای وای !!
ببخشید من دوباره مشخصاتمو فراموش کردم بنویسم //////شرمنده هردفعه میام خراب کاری می کنم /////ببخشید //////این مطلب پایینی مال منه
آشنایی با کلماتت برایم جذاب بود !
خواندنت را دوست دارم ...
برهان آن لحظه تلخ ...
-دو نفردر زیر پارچه سیاه خود را از پرده سفید آزاد کرده اند و حالا سعی دارند از این یکی هم خلاص شوند...
درود.لذت به یادگار بردم .
.........چی بگم.....چقدر سفیدی و سایه....یه روز میام میگم چی میتونم بگم...به روزم
کاملن صحیح است !
ولی من می گم بذار سایه ها بعد از نجات پیدا کردن سفید بشن... جوری به «رستگاری» برسن...
نمی دونم... البته شاید اینجوری یه مقدار نمایش دچار Fantasy بشه...
جدا از اینها، قشنگ بود... ممنون :)
با حوصله می خونم مفصل نظر میدم .
با خونتم
سلام
ممنونم از دیدارت
خانه من http://darvish58.blogfa.com
نوشته های زیبایی دارید
باید با صرف وقت بخوانم
موفق باشی
سلام دوست عزیز اولین بار است که وبلاگت را می بینم وبلاگت جدی ومتنوع است برایت آرزوی موفقیت می کنم
متحیر و سرگردانم بین سیاهی و سفیدی ... بین نور و سایه ... بین حرکت و سکون! خب بعدش چی ؟!
بعدش باشه بعد...
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را روانم
سلام...به شدت زیبا بود...!خلسه میان سیاه وسفید!ممنون که سر زدی...یکشنبه!
سلام به آقای خلیل مویدی عزیز/باز هم در انتظار حضورت کلبه را با شعری به نام"ج ن گ. گلوله.م ر گ" آراسته ام.../بیا که ایستاده ام به انتظار/قربان تو/حمزه
(راستی به دلیل تلاش برای انجام یه تجربه ی متفاوت حتما برام نظرت رو درباره ی این کار بنویس^ممنون^)
سلام وب جالب و قشنگی داری
خوشحال میشم اگه به منم سر بزنی
این بار هم همان حس همیشگی بلکه هم بیشتر را دارم حالا خیلی وقت است که تاتر نرفته ام خیلی وقت تمرین نکرده ام خیلی وقت چیزی در باره ننوشته ام اینمجا خوب است من را خودم من را یاد چیز های خوب میاندازد ممنون برای اینهمه زیبایی و تاتر و نمایش و همهین ها
می خواستم حرف بزنم. می خواستم از نوشته هات و طرحات بگم. اما زوده. سکوت می کنم. مثل همیشه. شاید یه روز زبونم باز بشه.
در روزهای سیاهی آمدی به خانه ام.
و من در لحظات سیاهی به اینجا راه پیدا کردم.
سیاهی و سفیدی هایت زیبایند.
همین.
بیش از این را سیاهی درون مجالی نمی دهد !
خوب چرا نباشند .
شاعر منظورمه
بازم مثل همیشه ...متفاوت وجالب.اما کمی گیج شدم. نمی دونم از هرچی خوشم بیاد نمی فهممش...